قبل از نوشتن متن بگم که این روزا مترسک موضوع پرطرفداری برای نویسنده ها شده! اما همه شون از تنهایی و بی کسی مترسک میگن! اما جبران خلیل جبران یه نگاه متفاوت به مترسک انداخت و موضوع جدیدی برای قلم من روی میز گذاشت! اول متن بنده و بعد متن جبران خلیل جبران رو میخونیم:
متن بنده: مترسک
هوا گرم بود و من خسته بودم. رفتم توی یه مزرعه که یه مترسک هم اونجا بود. به مترسک تکیه دادم. حس کردم صدای نفس های مترسک رو می شنوم. برای این که مطمئن بشم مترسک میتونه حرف بزنه گفتم:"دلم برات می سوزه مترسک!" مترسک گفت:"چرا؟؟!" گفتم:"آخه خیلی تنهایی. خسته نمیشی از این کار تکراری و همیشگی؟! قلبت به درد نمیاد وقتی میدونی که کسی بهت توجه نمیکنه؟!" مترسک تمسخر آمیز خندید و گفت:"گفتی قلب؟! اما من که از کاهم! قلبم جا بود؟! این نویسنده ها برام داستان میسازن! اما من هیچ چیزی رو احساس نمیکنم!"
متن جبران خلیل جبران: مترسک
از مترسکی سوال کردم:"آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟"
پاسخم داد:"در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!"
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:"راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!"
گفت:"تو اشتباه می کنی! زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!"