loading...
ACHAR ❤ FARANSEH
علامت تعجب بازدید : 167 جمعه 23 تیر 1391 نظرات (2)

نقش

http://img4up.com/up2/33228339745695568938.jpg

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
 و به ناخنهای خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از
آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
 از میان برده است طوفان نقشهایی را
 که به جا ماند از کف پایش
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش
آن شب
هیچ کس از ره نمی آمد
 تا خبر آرد از آن رنگی که در
کار شکفتن بود
کوه : سنگین ‚ سرگردان ‚ خونسرد
 باد می آمد ولی خاموش
 ابر پر میزد ولی آرام
لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد وباران هر دو می کوبند
 باد خواهد بر کند از جای سنگی را
 و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
 کوه اگر بر خویشتن پیچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
 و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
 یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
 در شبی تاریک

شعری زیبا از زنده یاد
سهرابـــــ سپهری

موسیقی دان بازدید : 145 پنجشنبه 08 تیر 1391 نظرات (0)

 

مرگ عشق

 
زنده یاد احمد شاملو
مرگ را پروای آن نیست
که  به انگیزه ای اندیشد
زندگی  را  فرصتی  آن قدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
و عشق را مجالی نیست
حتی آن قدر که بگوید
  برای چه دوستت می دارد...
                                                       (احمد شاملو)

--

علامت تعجب بازدید : 186 چهارشنبه 07 تیر 1391 نظرات (0)

http://img4up.com/up2/41751943563498490333.jpg

                              عکس: رابرت لویی استیونسن

دکتر جکیل و آقای هاید

نویسنده: رابرت لویی استیونسن

ترجمه: محسن سلیمانی

ناشر: نشر افق ـ کلکسیون کلاسیک

خلاصه داستان: این کتاب، داستانی تخیلی ست. داستان پزشکی به نام جکیل است که دوست دارد از وجود خود جنبه شر را پاک کند و فقط یک جنبه در بدن داشته باشد. این پزشک از کلنجار رفتن این دو جنبه یعنی خیر و شر خسته شده و میخواهد به این مسئله پایان دهد. او با ساخت دارویی شخصیت خود را تغییر می دهد اما به جای ماندن جنبه خیر در وجودش جنبه شر در وجودش می ماند و او از دکتر جکیل تبدیل به مرد نفرت انگیزی به نام هاید می شود. او می تواند با خوردن دارو بازهم خود را تبدیل به دکتر جکیل کند اما این روند تنها تا زمانی موقت ادامه می یابد...

بخشی از داستان: (این بخشی از گزارش دکتر لانیون ـ یکی از شخصیت های داستان ـ درباره دکتر جکیل است) صدای فریادی بلند شد و مرد که همان ادوارد هاید باشد گیج زد و تلو تلو خورد. به میز چنگ انداخت و خودش را نگه داشت. با چشم های از حدقه در آمده خیره خیره نگاه می کرد و با دهانی کاملا باز نفس نفس می زد. همان طور که داشتم نگاهش می کردم، فکر کردم که دارد تغییر می کند. انگار داشت باد می کرد؛ صورتش یک دفعه سیاه شد و اجزای صورتش انگار نرم شدند و تغییر شکل دادند و لحظه ای بعد من از جا پریدم و خودم را عقب انداختم و به دیوار تکیه دادم. بعد دستم را بلند کردم تا در برابر آن اتفاق شگفت انگیز مثل سپر باشد. چون وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. نمیدانم چند بار داد زدم:"خدای من خدای من!" آخر جلوی چشم هایم، هنری جکیل در حالی که رنگش پریده بود و می لرزید و مثل مرده هایی که زنده شده اند با دست هایش کورمال کورمال به هوا چنگ می انداخت، ایستاده بود...

نکته: این داستان در کابوسی به ذهن استیونسن رسید. استیونسن ابتدا به دلیل نارضایتی رمان را سوزاند اما به سرعت پشیمان شد و بار دیگر آن را سه روزه نوشت.

موسیقی دان بازدید : 98 چهارشنبه 07 تیر 1391 نظرات (2)

 

 دلا دیدی كه آن فرزانه فرزند                  چه دید اندر خم این طاق رنگین؟

به جای لوح سیمین در كنارش                فلك بر سر نهادش لوح سیمین

 

شاید خواجه ی شیراز تنها باشه...؟ شاید دلش برای شاخه نباتش تنگ باشه...؟ حافظیه این روزها خیلی شلوغه...شاید...حافظ از این همه هیاهو خسته و بی زار باشه...؟

 

پاراگراف از خودم(موسیقی دان)

علامت تعجب بازدید : 208 سه شنبه 06 تیر 1391 نظرات (0)

http://img4up.com/up2/90040783467621873776.jpg

                                         عکس: الکساندر دوما

کنت مونت کریستو

نویسنده: الکساندر دوما

ناشر: نشر افق ـ کلسیون کلاسیک

ترجمه: محسن فرزاد

خلاصه داستان: این داستان، داستان ملوانی به نام ادمون دانتس است (بعدها نام خود را به کنت مونت کریستو تغییر می دهد) که بدلیل فوت ناخدای کشتی، قرار است ناخدای کشتی شود. مباشر صاحب کشتی یعنی دانگلار، به ادمون دانتس حسادت میکند. دانگلار و دیگر دشمن ادمون دانتس یعنی فرنان کاری میکنند که ادمون به زندان بیفتد و ادمون که به حبس ابد محکوم شده بود...

بخشی از داستان: کادروس گفت:"آه بهتر است در این هوا بیرون نروید!" همسر کادروس گفت:"بله، بهتر است شب پیش ما بمانید." کادروس و همسرش به هم نگاه کردند، گویی فکری شوم به طور همزمان از ذهن آنها گذشت. جواهر فروش گفت:"مسئله ای نیست، من از رعد و برق نمی ترسم." و بیرون رفت. زن کادروس به کادروس گفت:"چرا گذاشتی برود؟ باید اورا نگه میداشتی! نباید می گذاشتی الماس را ببرد! کادروس گفت:"از خدا بترس زن!" درهمین موقع آسمان با صدای بلندتری غرید و باد در اطراف مسافر خانه زوزه کشید. جواهر فروش در زد و گفت:"باد و بوران شدیدی است. نمی توانم راهم را پیدا کنم!" همر کادروس نیشخندی زد و به کادروس گفت:"که گفتی از خدا بترسم هان؟ اما خدا خودش او را برگرداند!"

درباره ما
Profile Pic
موسیقی دان و علامت تعجب در این این وبلاگ هرنوع مطلبی رو ارائه میدن! جز: مطالب سیاسی ـ غیر اخلاقی ـ موزیک (این آخریه رو خود رزبلاگ هم اجازه نمیده!) برای هرچه بهتر شدن این وبلاگ موسیقی دان و علامت تعجب به نظرات شما نیازمندند! پس.... نظر نشه فراموش .... لامپ اضافی خاموش!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    وبلاگ از نظر شما؟!
    دوست دارید بیشتر چه نوع مطالبی رو ارائه بدیم؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 176
  • بازدید سال : 1,009
  • بازدید کلی : 9,601