عکس: الکساندر دوما
کنت مونت کریستو
نویسنده: الکساندر دوما
ناشر: نشر افق ـ کلسیون کلاسیک
ترجمه: محسن فرزاد
خلاصه داستان: این داستان، داستان ملوانی به نام ادمون دانتس است (بعدها نام خود را به کنت مونت کریستو تغییر می دهد) که بدلیل فوت ناخدای کشتی، قرار است ناخدای کشتی شود. مباشر صاحب کشتی یعنی دانگلار، به ادمون دانتس حسادت میکند. دانگلار و دیگر دشمن ادمون دانتس یعنی فرنان کاری میکنند که ادمون به زندان بیفتد و ادمون که به حبس ابد محکوم شده بود...
بخشی از داستان: کادروس گفت:"آه بهتر است در این هوا بیرون نروید!" همسر کادروس گفت:"بله، بهتر است شب پیش ما بمانید." کادروس و همسرش به هم نگاه کردند، گویی فکری شوم به طور همزمان از ذهن آنها گذشت. جواهر فروش گفت:"مسئله ای نیست، من از رعد و برق نمی ترسم." و بیرون رفت. زن کادروس به کادروس گفت:"چرا گذاشتی برود؟ باید اورا نگه میداشتی! نباید می گذاشتی الماس را ببرد! کادروس گفت:"از خدا بترس زن!" درهمین موقع آسمان با صدای بلندتری غرید و باد در اطراف مسافر خانه زوزه کشید. جواهر فروش در زد و گفت:"باد و بوران شدیدی است. نمی توانم راهم را پیدا کنم!" همر کادروس نیشخندی زد و به کادروس گفت:"که گفتی از خدا بترسم هان؟ اما خدا خودش او را برگرداند!"