دانه هاي گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندم زار هاي طلايي. آن ها به پايان قصه فكر مي كردند؛
به قرص ناني در سفره و اشتياق دستي كه آن را مي چيند. نان شدن بزرگ ترين آرزوي هر دانه ي گندم است.
اما برگ هاي تقويم تند ورق خورد و سيزدهمين برگ، پايان دانه هاي گندم بود، روبان قرمز پاره شد و دستي دانه هاي گندم را از مزرعه هاي كوچكشان جدا كرد. روياي نان و گندم تكه تكه شد و اين آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند، از قصه اي كه خدا برايشان نوشته بود.
سپس به خدا گفتند:" اين قصه اي نبود كه دوستش داشتيم، اين قصه ناتمام است و نان ندارد."
خدا گفت:" قصه ي شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه ي شما، زندگي بود و كوتاهي اش، رسالتتان گفتن همين بود."
خدا گفت:" قصه ي شما اگر چه نان نداشت، اما زيبا بود، به زيبايي نان."