--
--
دانه هاي گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندم زار هاي طلايي. آن ها به پايان قصه فكر مي كردند؛
به قرص ناني در سفره و اشتياق دستي كه آن را مي چيند. نان شدن بزرگ ترين آرزوي هر دانه ي گندم است.
اما برگ هاي تقويم تند ورق خورد و سيزدهمين برگ، پايان دانه هاي گندم بود، روبان قرمز پاره شد و دستي دانه هاي گندم را از مزرعه هاي كوچكشان جدا كرد. روياي نان و گندم تكه تكه شد و اين آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند، از قصه اي كه خدا برايشان نوشته بود.
سپس به خدا گفتند:" اين قصه اي نبود كه دوستش داشتيم، اين قصه ناتمام است و نان ندارد."
خدا گفت:" قصه ي شما كوتاه بود، اما ناتمام نبود. قصه ي شما، زندگي بود و كوتاهي اش، رسالتتان گفتن همين بود."
خدا گفت:" قصه ي شما اگر چه نان نداشت، اما زيبا بود، به زيبايي نان."
عکس: رابرت لویی استیونسن
دکتر جکیل و آقای هاید
نویسنده: رابرت لویی استیونسن
ترجمه: محسن سلیمانی
ناشر: نشر افق ـ کلکسیون کلاسیک
خلاصه داستان: این کتاب، داستانی تخیلی ست. داستان پزشکی به نام جکیل است که دوست دارد از وجود خود جنبه شر را پاک کند و فقط یک جنبه در بدن داشته باشد. این پزشک از کلنجار رفتن این دو جنبه یعنی خیر و شر خسته شده و میخواهد به این مسئله پایان دهد. او با ساخت دارویی شخصیت خود را تغییر می دهد اما به جای ماندن جنبه خیر در وجودش جنبه شر در وجودش می ماند و او از دکتر جکیل تبدیل به مرد نفرت انگیزی به نام هاید می شود. او می تواند با خوردن دارو بازهم خود را تبدیل به دکتر جکیل کند اما این روند تنها تا زمانی موقت ادامه می یابد...
بخشی از داستان: (این بخشی از گزارش دکتر لانیون ـ یکی از شخصیت های داستان ـ درباره دکتر جکیل است) صدای فریادی بلند شد و مرد که همان ادوارد هاید باشد گیج زد و تلو تلو خورد. به میز چنگ انداخت و خودش را نگه داشت. با چشم های از حدقه در آمده خیره خیره نگاه می کرد و با دهانی کاملا باز نفس نفس می زد. همان طور که داشتم نگاهش می کردم، فکر کردم که دارد تغییر می کند. انگار داشت باد می کرد؛ صورتش یک دفعه سیاه شد و اجزای صورتش انگار نرم شدند و تغییر شکل دادند و لحظه ای بعد من از جا پریدم و خودم را عقب انداختم و به دیوار تکیه دادم. بعد دستم را بلند کردم تا در برابر آن اتفاق شگفت انگیز مثل سپر باشد. چون وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. نمیدانم چند بار داد زدم:"خدای من خدای من!" آخر جلوی چشم هایم، هنری جکیل در حالی که رنگش پریده بود و می لرزید و مثل مرده هایی که زنده شده اند با دست هایش کورمال کورمال به هوا چنگ می انداخت، ایستاده بود...
نکته: این داستان در کابوسی به ذهن استیونسن رسید. استیونسن ابتدا به دلیل نارضایتی رمان را سوزاند اما به سرعت پشیمان شد و بار دیگر آن را سه روزه نوشت.
خود ز فلک برتریم، وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
دلا دیدی كه آن فرزانه فرزند چه دید اندر خم این طاق رنگین؟
به جای لوح سیمین در كنارش فلك بر سر نهادش لوح سیمین
شاید خواجه ی شیراز تنها باشه...؟ شاید دلش برای شاخه نباتش تنگ باشه...؟ حافظیه این روزها خیلی شلوغه...شاید...حافظ از این همه هیاهو خسته و بی زار باشه...؟
پاراگراف از خودم(موسیقی دان)
قبل از نوشتن متن بگم که این روزا مترسک موضوع پرطرفداری برای نویسنده ها شده! اما همه شون از تنهایی و بی کسی مترسک میگن! اما جبران خلیل جبران یه نگاه متفاوت به مترسک انداخت و موضوع جدیدی برای قلم من روی میز گذاشت! اول متن بنده و بعد در ادامه مطلب متن جبران خلیل جبران رو میخونیم:
متن بنده: مترسک
هوا گرم بود و من خسته بودم. رفتم توی یه مزرعه که یه مترسک هم اونجا بود. به مترسک تکیه دادم. حس کردم صدای نفس های مترسک رو می شنوم. برای این که مطمئن بشم مترسک میتونه حرف بزنه گفتم:"دلم برات می سوزه مترسک!" مترسک گفت:"چرا؟؟!" گفتم:"آخه خیلی تنهایی. خسته نمیشی از این کار تکراری و همیشگی؟! قلبت به درد نمیاد وقتی میدونی که کسی بهت توجه نمیکنه؟!" مترسک تمسخر آمیز خندید و گفت:"گفتی قلب؟! اما من که از کاهم! قلبم جا بود؟! این نویسنده ها برام داستان میسازن! اما من هیچ چیزی رو احساس نمیکنم!"
زنده شد خنده دوباره با نوای پـَـَـ نــه پـَـَــــ
دل ما شاد شد ازخاطره های پـَـَـ نــه پـَـَــــ...
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب!
عکس: الکساندر دوما
کنت مونت کریستو
نویسنده: الکساندر دوما
ناشر: نشر افق ـ کلسیون کلاسیک
ترجمه: محسن فرزاد
خلاصه داستان: این داستان، داستان ملوانی به نام ادمون دانتس است (بعدها نام خود را به کنت مونت کریستو تغییر می دهد) که بدلیل فوت ناخدای کشتی، قرار است ناخدای کشتی شود. مباشر صاحب کشتی یعنی دانگلار، به ادمون دانتس حسادت میکند. دانگلار و دیگر دشمن ادمون دانتس یعنی فرنان کاری میکنند که ادمون به زندان بیفتد و ادمون که به حبس ابد محکوم شده بود...
بخشی از داستان: کادروس گفت:"آه بهتر است در این هوا بیرون نروید!" همسر کادروس گفت:"بله، بهتر است شب پیش ما بمانید." کادروس و همسرش به هم نگاه کردند، گویی فکری شوم به طور همزمان از ذهن آنها گذشت. جواهر فروش گفت:"مسئله ای نیست، من از رعد و برق نمی ترسم." و بیرون رفت. زن کادروس به کادروس گفت:"چرا گذاشتی برود؟ باید اورا نگه میداشتی! نباید می گذاشتی الماس را ببرد! کادروس گفت:"از خدا بترس زن!" درهمین موقع آسمان با صدای بلندتری غرید و باد در اطراف مسافر خانه زوزه کشید. جواهر فروش در زد و گفت:"باد و بوران شدیدی است. نمی توانم راهم را پیدا کنم!" همر کادروس نیشخندی زد و به کادروس گفت:"که گفتی از خدا بترسم هان؟ اما خدا خودش او را برگرداند!"
هیچگاه خودت را
برای کسی تشریح نکن
زیرا اگر آن فرد
واقعا تو رو دوست داشته باشد
نیازی به آن توضیحات ندارد
و اگر از تو بدش بیاید
آن را باور نخواهد کرد
[شب] به آسمون نگاه کن
آره نگاه کن...
چی میبینی؟!
فقط ماه؟! ستاره ها رو چی؟!
فقط سه چهار تا؟!
آره حق داری! این روزا ستاره ها کم پیدا شدن!
دلم تنگ شده! دلم تنگ ستاره ها شده! اون ستاره های چشمک زنی که هر شب بهم شب بخیر می گفتن! ستاره هایی که سوغاتشون نور بود!
ادامه مطلب فراموش نشه!
تعداد صفحات : 3